loading...

رمان ماکانی عشق بی انتها

رمان ماکانی عشق بی انتها

بازدید : 283
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 7:38

دنیز

همه دخترا با هم ست کرده بودن لباساشون مثل هم بود فقط تیشرتاشون فرق داشت (اول اسمه عشق شون بود😁) ماشالله قربونشون برم عجب جیگری شده بودن.

خودمم طبق همیشه مشکی. یه شلوار لش م‌ی یه شال م‌ی موهامم دم اسبی بستم با گزاشتن وسایل‌های لازم تو کوله ام کارمو تموم کردم😉.

با دخترا زدیم بیرون که یه چن مین بیشتر طول نکشید که رسیدیم. یه ساعت به اومدن پسرا مونده بود. دخترا هم مشغول دیوونه بازی بودن همه کارام اوک بود که پسر‌ها م رسیدن تیپ اشون سبز لجنی و مشکی بود با همه شون سلام کردم و رفتم سراغ عذا که در چه حالیه. از دور داشتم نگاشون میکردم نازنین و فرزاد مشغول حرف زدن بودن.

-------------------------------____________________

سلام عزیزای دلم

واقعا عذر می‌خوام بخاطره بعضی از مشکلات نتونستم پارت بزارم ولی امروز برای جبرانی یه پارت نمیزارم چن تا پارت میزارم که تا چن ماه کات . منظورم دو سه ماهه که تا اون موقع یه رمان عاشقونه و کمی‌غمگین داریم😉

ایزی ایزی تامام تامام تا پارت ۷

با کامنت‌ها بترکونید

خدافس

جنگجو بر می خیزد...
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی